اشعار نزار قبانی
الشَّجرهُ تَفقِدُ أوراقِها
و الََّفَهُ تَفقِدَ أستِدارَتها
و الأنُوثَهُ تَفقِدُ أُنوثَتَها . . .
إلّا رائِحَتَکِ
فَهی تَرفُضُ أن تَمُرَّ
مِن ثُقُوبِ الذّاکِرَه . . .
درخت گم می کند برگ هایش را
و لب
گردی اش را
و زن
زنانه گی اش را
جز بوی تو که نمی خواهد
از روزنه ی حافظه ام بگذرد.
لم یَبقَ فی الشّارِعِ الَّیل
مَکانٌ أَتَجَوَّلُ فیه . . .
أَخَذَت عَیناکِ
کُلَّ مِساحَهِ الَّیل . . .
در خیابان های شب
دیگر
جایی برای قدم هایم نمانده است
زیرا که چشمان ات
گستره ی شب را ربوده است.
أسمعُ بخشوعٍ
موسیقی برامز،
و بیتهوفن ،
و شوبان ،
و رحمانینوف .
و لکنَّ البَدویَّ فی داخلی
یَظلُّ یَشتاقُ الی صوت الربابَه . .
موسیقی برمز ،
و بتهوون ،
و شوپن ،
و رحمانوف را
با فروتنی گوش می دهم
لیک خوی صحرایی درونم
مرا شیفته ی نوای کمانچه می کند
شعرهایی که از عشق می سرایم
بافته ی سرانگشتان توست.
و مینیاتورهای زنانگی ات.
اینست که هرگاه مردم شعری تازه از من خواندند
ترا سپاس گفتند...
اشعار از نزار قبانی
- ۹۳/۱۱/۰۴